سیگار
کنار ِ پنجره سیگار می کشید … خسته بود ….
آنقدر خسته که یادش رفت بعد از آخرین پُک ،
سیگار را به پایین پرت کند … نه خودش را … ...
کنار ِ پنجره سیگار می کشید … خسته بود ….
آنقدر خسته که یادش رفت بعد از آخرین پُک ،
سیگار را به پایین پرت کند … نه خودش را … ...
رسم زندگی این است روزی کسی را دوست داری و روز بعد تنهایی به همین سادگی
او رفته است و همه چیز تمام شده مثل یک مهمانی که به آخر می رسد
و تو به حال خود رها می شوی چرا غمگینی ؟ این رسم زندگیست پس تنها آوازبخوان... ...
وسعت درد فقط سهم من است باز هم قسمت غم ها شده ام
دگر آیینه ز من باخبر است که اسیر شب یلدا شده ام من که بیتاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها شده ام
کاش چشمهای مرا خاک کنید تا نبینم که چه تنها شده ام
.
راهم را گم کرده ام در جاده های زندگی! به خیال یک همسفر تنها نشسته ام ،
چقدر خوش خیال است قلبم! هر راهی را میروم تنهایی با من همسفر است ،
به هر دری میزنم درهای زندگی بر رویم بسته است! احساس خستگی میکنم،
یک قلب شکسته با یک دنیا امید و آرزو دنبال خودم میکشانم در این جاده های زندگی !
کسی دلسوز من نیست ، انگار همچنان باید رفت . رفت تا به آخر دنیا رسید! و بعد با کوله باری از آرزو از زندگی جدا شد!
عشق ،خانه قلبم را گم کرده است، قلبم درهایش را بر روی کسی باز نمیکند! میترسد دوباره بیچاره شود ،
در کوچه پس کوچه های غم آواره شود! میترسد در آتش عشق بسوزد اما کسی نباشد که این آتش را خاموش کند!
از عشق دلهره دارم ، از عاشق شدن می هراسم! هر که آمد همسفرم شد ، روزی رفیق نیمه راه شد!
هر که آمد همدمم شد ، روزی بلای جانم شد! او که آمد فدایم شود ، قلبم را قربانی کرد !
او که آمد برایم بمیرد ، احساس را در وجود کشت و برای کسی دیگر مرد!
به خیال یک همسفر راه زندگی را میروم ، به خیال اینکه یک همسفر باوفا پیدا میشود همچنان تنها میمانم! ...
جای تو در قلبم نیست ، در زندان غمها نمان که اینجا جای ماندن نیست!
ارزش تو بالاتر از قلب شکسته ی من است
، برو که قلب من سرپناه خوبی برای تو نیست دیگر کار من از عاشق شدن گذشته است ،
دیگر کسی به من نگاه نمیکند، در خزان سرد زندگی ام کسی به انتظارم نمی نشیند!
برو که ماندنت یعنی حسرت ، حسرتی برای روزهای خوشبختی !
در قلب من نمان که اینجا کویری بیش نیست ، اینجا نمان که غمها از قلبم رفتنی نیست.
دلسوز من نباش که دلم مدتهاست سوخته است ،
با چشمهای گریان به من نگاه نینداز که چشمهای من به سوی تاریکی خیره است!
درد های من یکی دو تا نیست ، قلب من خدا را دارد ، تنها نیست!
به قلب من نیا که پرنده در قفس آواز غمگینی میخواند، زندان قلبم تاریک است،
پنجره در دل دیوار شعر آزادی میخواند! با تنهایی وفادارم ، به تنهایی خیانت نمیکنم ،
می مانم با تنهایی زیرا میدانم که همیشه با من وفادار خواهد ماند! ...
و بعد از آخرین دیدارمان
.
.
تو نیز یادش داری؟
تنها من ماندم و فانوسی از خاطره ها در کنج پنجره اتاق
هر لحظه دود میکند و میسوزد
و میسوازند تا اندکی گرم شود
این روزها تمامم میلرزد از این همه نبودنت
باز هم غم عشق و ناله جدایی در من فغان كرد
نمی دانم آیا آب عشقی پیدا خواهد شدكه این آتش را در من خاموش كند
گر این آب پیدا نشد این آتش در من چه خواهد كرد مرا خواهد سوزاند